از حادث آفرینی طبع سقیم ما


بر سایه خورد پهلوی شخص قدیم ما

آفاق را در آتش وآب جنون فکند


خلد وجحیم صنعت امید وبیم ما

دل مبرم و حقیقت نایاب مدعاست


برطورریخت برق فضولی کلیم ما

یکتایی آفرید لب خودستای عشق


در نقطهٔ دهن الفی داشت میم ما

در عالم نوازش مطلق، کجاست رد


بخشیده است بر همه خود راکریم ما

جز پیش خویش راه شکایت کجا برد


با غیر صحبتی که ندارد ندیم ما

چون سایه سر به خاک ادب واکشیده ایم


از زیر پای ما نکشدکس گلیم ما

میدان حیرت صف آیینه رفته ایم


شمشیرمی کشد به سرخود غنیم ما

آغوشها به حسرت دیدار بازکرد


زخم دل به تیغ تغافل دو نیم ما

شد عمرهاکه از نظر اعتبار خلق


غلتان گذشت گوهر اشک یتیم ما

بیدل زبس که مغتنم باغ فرصتیم


گل سینه می درد به وداع نسیم ما